« نگوييد که ما قابل نيستيممقام منتظران حجت خدا(ع) در کلام امام صادق(علیه السلام) »

پنجاه روز بود نيروها مرخصي نرفته بودند. يازده گردان توي اردوگاه سد دز داشتيم که آموزش ديده بودند، تجديد آموزش هم شده بودند. اما از عمليات خبري نبود. نيروها مي گفتند:«بر مي گرديم عقب. هر وقت عمليات شد خبرمون کنين.» عصباني بودم. رفتم پيش آقا مهدي و گفتم «تمومش کنين. نيروها خسته ان. پنجاه روز مي شه مرخصي نرفتن، گرفتارن.» گفت شما نگران نباشين. من براشون صحبت مي کنم.» گفتم:«با صحبت چيزي درست نمي شه. شما فقط تصميم بگيرين.» توي ميدان صبحگاه جمعشان کرد. بيست دقيقه برايشان حرف زد. يک ماه ماندند.عمليات کردند. هنوز هم روحيه داشتند. بچه ها، بعد از سخنراني آن روز، توي اردوگاه، آن قدر روي دوش او را گردانده بودند که گرمازده شده بود.

مجموعه يادگاران روايت فتح، کتاب شهيد «مهدي زين الدين

فرمانده روز بود نيروها مرخصي نرفته بودند. يازده گردان توي اردوگاه سد دز داشتيم که آموزش ديده بودند، تجديد آموزش هم شده بودند. اما از عمليات خبري نبود. نيروها مي گفتند:«بر مي گرديم عقب. هر وقت عمليات شد خبرمون کنين.» عصباني بودم. رفتم پيش آقا مهدي و گفتم «تمومش کنين. نيروها خسته ان. پنجاه روز مي شه مرخصي نرفتن، گرفتارن.» گفت شما نگران نباشين. من براشون صحبت مي کنم.» گفتم:«با صحبت چيزي درست نمي شه. شما فقط تصميم بگيرين.» توي ميدان صبحگاه جمعشان کرد. بيست دقيقه برايشان حرف زد. يک ماه ماندند.عمليات کردند. هنوز هم روحيه داشتند. بچه ها، بعد از سخنراني آن روز، توي اردوگاه، آن قدر روي دوش او را گردانده بودند که گرمازده شده بود.

مجموعه يادگاران روايت فتح، کتاب شهيد «مهدي زين الدين»


موضوعات: بدون موضوع
   شنبه 16 مرداد 1395


فرم در حال بارگذاری ...

اردیبهشت 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        
جستجو