پنجاه روز بود نيروها مرخصي نرفته بودند. يازده گردان توي اردوگاه سد دز داشتيم که آموزش ديده بودند، تجديد آموزش هم شده بودند. اما از عمليات خبري نبود. نيروها مي گفتند:«بر مي گرديم عقب. هر وقت عمليات شد خبرمون کنين.» عصباني بودم. رفتم پيش آقا مهدي و گفتم…
بیشتر »